دعایت می‌کنم جانا نمی‌دانم تو می‌دانی

ز یاد بوی زلف تو پریشانم تو می‌دانی


الا باد سحرگاهی چو آگاهی ز احوالم

رسان بر کوی دلدارم که خواهانم تو می‌دانی



بباید هم نوشت آخر ز سرمشق شقایقها

خطی رنگین ز خون دل به دیوانم تو، می‌دانی


خدایا خیل مشتاقان چو در صدرند در مجلس

مرا تاب و توان نبود که دربانم تو می‌دانی



سلیمان باچنان حشمت نظرها بود با مورش

من آن مور تهیدستم ،‌سلیمانم تو می‌دانی

 

چو بوی شیر می‌آید ز لعل شکرین او

لب دریای مهر او من عطشانم تو می‌دانی



خدایا این شب هجران به پایان بر که این جلوه

به غرقاب فنا افتاد و گریانم تو می‌دانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد