دوستت دارم

     برای فرار از غم غروب هنگام

     برای علاج بغضی عصر اندام

خورشید را گرفتم ، در قفسی گذاشتم 

    در اتاقم

تا همیشه روز باشد

بی غروب دلگیر

نگاه خورشید را غم گرفت

صورتش خون مرده شد چون غروب

و من باورم شد م غم من ، بغض من و همه ی دلتنگیهایم همه از اسارت است نه از غروب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد