برای فرار از غم غروب هنگام
برای علاج بغضی عصر اندام
خورشید را گرفتم ، در قفسی گذاشتم
در اتاقم
تا همیشه روز باشد
بی غروب دلگیر
نگاه خورشید را غم گرفت
صورتش خون مرده شد چون غروب
و من باورم شد م غم من ، بغض من و همه ی دلتنگیهایم همه از اسارت است نه از غروب