بیا ای خالق عالم
رهایم کن از این غربت
که من پوسیدم و مُردم
در این تاریکی و ظلمت
رهایم کن، به آغوشت صدایم کن
مرا با عشق و با هستی
دوباره آشنایم کن
در اینجا خانه زندان است
تهی از نور ایمان است
شریک درد جان سوزم
فقط این چشم گریان است
جدا از یارم و زارم
گره افتاده در کارم
فقط مرهم تویی یا ربّ
علاجم کن که بیمارم
تنم در آرزوی لحظه ای گرما
چه جان فرساست این سرما
اگر دیروز من این بود
چه امیدی ست بر فردا
به پایانم ولی آغاز می خواهم
بیا صد پاره کن زنجیر پایم را
که من پرواز می خواهم
ز سرما من گریزانم
من آن خورشید گرم میهنم را باز می خواهم
رهایم کن، رهایم کن
مرا با عشق و با هستی
دوباره آشنایم کن
شعر از خسرو نکونام
تو مرا می خواهی
بی خبر از دردم
بی خبر ازشبهام
بی خبر ازعشقم
تو مرا می خواهی
روح خاموش مرا
که صدا کرد روزی
جان بر جوش تو را
تو مرا می خواهی
لیک من بی توام
لیک ماندم اینجا
بین ع قلم و دلم
تو مرا می خواهی
بس مه عشق تو چه؟
بس یکی سیمرغ
دل بی تاب تو چه؟
من تو را می خواهم
یا که این یک هوس است
یک صدای خسته
از درون قفس است
گر تو را می خواهم
بس دل تنگم چه؟
بس صدای محزون
بس دعاهایم چه؟
انکه من می خواهم
او ز من ازاد است
او نخواهد یکدم
راحت و ارامم
انکه تو می خواهی
گشته اسوده ز تو
رفته ارام و رها
سوی دنیا و قضا
کاش فراموش کنی
ان کسی که گاهی
در شبی بارانی
ایه ی امید خواند
بر دلی نورانی
ان صدای خسته
صوت محزون تو است
ان دل نورانی
روح گلگون تو است
من که گفتم روزی
از بی فریادی
می روم اهسته
می روم تا خورشید….
تو فراموش کنی
صوت محزون مرا
من فراموش کنم
دل غمگین تو را
هر کدام با گریه
یا که حتی خنده
می رویم اهسته
می رویم اهسته
نمی دونم چی باید بگم....
دلم برات تنگ میشه...
فاصله ها شاید بیشتر شود
اما مهم اینست که با هم بودن را دوست داریم
اینکه نگاهمان در هم گره بخورد را دوست داریم....
فاصله ها شاید بیشتر شود
شاید تاب فاصله را نیاوریم
ولی مگر نه اینست که عشق
صدای فاصلهاست......
به خاطر همه ی بدیام معذرت می خوام..
به خاطر همه یخوبیات منو ببخش.....