لعل لب
روزه دارم من وافطارم از آن لعل لب است آری افطار رطب دررمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه بخورد روزه خود را به گمانش که شب است
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد ده عجب نقطه خال تو که بالای لب است
یا رب نقطه لب را که به بالا بنهاد نقطه هر جا غلط افتد مکیدن ادب است
به نام خالق هستی
.
سلام به عزیزان
دردم نهفته به زطبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کند
.
.
خداوند برای هر کس همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره
.
.
جاتون خالی این چند روز رفته بودیم اردوگاه امام خمینی(ره)،طرحی بود به نام طرح بصیرت که در مورد مسایل مذهبی- سیاسی- اجتماعی بود خلاصه خیلی خوش گذشت.
شانس ما بعضی از کلاس ها برگزار نشد همش بازی میکردیم.
امروز هم دارم میرم یزد یعنی ساعت 21:50 حرکت قطاراست،پس چند روزی نیستم.
خدا حافظ
بر محمد و آل محمد صلوات
زندگی برگ بودن
در مسیر باد نیست
امتحان ریشه هاست
ریشه هم هرگز
اسیر باد نیست
زندگی چون پیچکی است
انتهایش می رسد
پیش خدا...
به نام او
شب میلاد تو ای یار مرا
شب غمگینی بود
خانه با یاد تواز گل لبریز
همه جا پرتو لرزنده شمع
دوستانت همه شاد
عاشقانت همه جمع
لیک در جمع عزیزان تو نبودی...افسوس...
من هم به دوستان اعیاد شعبانیه راتبریک میگویم ببخشید نتونستم زودتر تبریک بگم،چون نه تهران بودم ونه وقت داشتم برای چند روزی رفته بودم پابوس امام رضا(ع) جای همگی خالی بود،آقا رضا طلبید ولی ظهرحرکتم موتورمو دزد برد بدشم که از مشهد برگشتم شروع کردیم به چراغ زدن در خیابان.
الان که موتور ندارم همش توی خانه هستم و به مادرم کمک میکنم.انشااله که دزدیدن موتور خیر بوده.
به نام معبودم که محبوبم را آفرید
سلام به دوستان گلم من در blogfa عضو شدم اگر خواستید سر بزنید.
کلیک کنید http://mghs-mrjs.blogfa.com
من گل خشک کاغذی تو ابر پاک آسمون
ای آسمونی دل نبند به حرف خاک بی نشون
دست تو دست بارونه بارون تو نوازشه
صداقت تو عاقبت به زیر خاکم میکشه
گلی که از دور می بینی وقتی تو بارون می مونه
یه کاغذ رنگی خیس به جاش تو گلدون می مونه
تو ساخته دست خدا از خاک آلوده جدا
من بی بهار و بی خزون مخلوق دست آدما
تو دور زدنیای منی برو که گرم رفتنی
من یه دورغم یه دورغ از من باید دل بکنی
عشق تو بارونه تو شبها اینو نثار من نکن
من یه گل کاغذیم فکر بهار من نکن
اگه به گل برگهای من یه قطره بارون بزنه
همون یه مشت کاغذ خیس تنها نشونه منه
برای اون گلی ببار که مثل کاغذ نیست
یه لحظه هم نگاه نکن به کاغذ رنگی خیس
اگه به گل برگهای من یه قطره بارون بزنه
همون یه مشت کاغذ خیس تنها نشونه منه
بیا ای خالق عالم
رهایم کن از این غربت
که من پوسیدم و مُردم
در این تاریکی و ظلمت
رهایم کن، به آغوشت صدایم کن
مرا با عشق و با هستی
دوباره آشنایم کن
در اینجا خانه زندان است
تهی از نور ایمان است
شریک درد جان سوزم
فقط این چشم گریان است
جدا از یارم و زارم
گره افتاده در کارم
فقط مرهم تویی یا ربّ
علاجم کن که بیمارم
تنم در آرزوی لحظه ای گرما
چه جان فرساست این سرما
اگر دیروز من این بود
چه امیدی ست بر فردا
به پایانم ولی آغاز می خواهم
بیا صد پاره کن زنجیر پایم را
که من پرواز می خواهم
ز سرما من گریزانم
من آن خورشید گرم میهنم را باز می خواهم
رهایم کن، رهایم کن
مرا با عشق و با هستی
دوباره آشنایم کن
شعر از خسرو نکونام
برای فرار از غم غروب هنگام
برای علاج بغضی عصر اندام
خورشید را گرفتم ، در قفسی گذاشتم
در اتاقم
تا همیشه روز باشد
بی غروب دلگیر
نگاه خورشید را غم گرفت
صورتش خون مرده شد چون غروب
و من باورم شد م غم من ، بغض من و همه ی دلتنگیهایم همه از اسارت است نه از غروب
دعایت میکنم جانا نمیدانم تو میدانی
ز یاد بوی زلف تو پریشانم تو میدانی
الا باد سحرگاهی چو آگاهی ز احوالم
رسان بر کوی دلدارم که خواهانم تو میدانی
بباید هم نوشت آخر ز سرمشق شقایقها
خطی رنگین ز خون دل به دیوانم تو، میدانی
خدایا خیل مشتاقان چو در صدرند در مجلس
مرا تاب و توان نبود که دربانم تو میدانی
سلیمان باچنان حشمت نظرها بود با مورش
من آن مور تهیدستم ،سلیمانم تو میدانی
چو بوی شیر میآید ز لعل شکرین او
لب دریای مهر او من عطشانم تو میدانی
خدایا این شب هجران به پایان بر که این جلوه
به غرقاب فنا افتاد و گریانم تو میدانی