عشق وازدواج

شاگردی از استادش پرسید: " عشق چست؟"استاد در جواب گفت: "به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟" و شاگرد با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم."استاد گفت: "عشق یعنی همین!"

شاگرد پرسید: "پس ازدواج چیست؟"
استاد به سخن آمد که: "به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت:  "ازدواج هم یعنی همین!!"

عشق منی

عشق را بی سبب عنوان مکن

        خواهش از بهر ستم خواهی انسان مکن

عشق در سینه نگهدار و هیچ فاش مگو

      چون که تاریک است این راه و از آن یاد مکن 

عشق آیینه قلب است در آن زنگی نیست

         لیک این جمله نگهدار و عنوان مکن

در درون مایه عشقت ز جفا دوری کن

       آشکارا زین سخن هیچ کجا یاد مکن

اگر از بهر کسی در عشق مردی. مردی

         ورنه از جورو جفا عشق فریاد مکن


عاشقتم

بگو که گل نفرستد کسی به خانه ی من

                 که عطر یاد تو پر کرده آشیانه ی من

تو چلچراغ سعادت فروز بخت منی

                          به جای ماه تو پرتو فشان به خانه ی من

            عزیزم         

                           عزیزم

              به شوق روی تو من زنده ام خدا داند

به شوق روی تو من زنده ام خدا داند

                                    برای زیستن     برای زیستن

 اینک تویی بهانه ی من

                      عزیزم      

                                   عزیزم...

ازدوست داشتن

امشب از آسمان دیده ی تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب آلودم

شمگین از شیارخواهش ها

پیکرش دوباره می سوزد

عطش جاودان آتش ها 

 . 

.

آری،آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست